نهج

سقیفه

1389/11/12 0:23
نویسنده : امیر
256 بازدید
اشتراک گذاری

بنام خدا
سقيفه به معناي ايوانچه اي سقف دار (سايبان دار) است.(1)
سقيفه در ناحيه شمال (غربي) مسجد النبي و با فاصله اي كمتر از يك كيلومتر از خانه حضرت رسول(ص) قرار داشت اين سايبان جمعيتي كمتر از يكصد نفر را در خود جاي مي داد. آنجا محل اجتماع انصار (مردم مدينه از جمله اوس و خزرج) بود.(2)
پس از رحلت رسول خدا(ص) گروهي از لشكر اسامه جدا شدند و اجازه ندادند پيامبر ضمن يك سند كتبي علي(ع) را به عنوان جانشين خود انتخاب كند، ‌آنان د رحالي كه علي ـ عليهالسلام ـ و بني هاشم سرگرم مراسم غسل پيغمبر بودند جسد پيامبر را رها كرده و براي تعيين رئيس امّت در سقيفه بني ساعده گرد آمدند مهاجرين وانصار در سقيفه هر كدام را لايقتر از ديگر مي پنداشتند، مردم مكه مي گفتند: «اسلام در شهر ما و ميان ما آشكار شد، پيامبر از مردم ماست؛ ما خويشاوندان او هستيم، ما پيش از شما اين دين را پذيرفته ايم پس زمامدار مسلمانان بايد از مهاجرين باشد.» انصار مي گفتند: «مكه دعوت پيامبر را نپذيرفت با او به مقابله و دشمني پرداخت و اين ما بوديم كه پيامبر را ياري كرديم و اسلام را رونق بخشيديم و... پس زمامدار بايد از انصار باشد و برخي از انصار گفتند از ما اميري و از مهاجرين اميري، ليكن ابوبكر اين رأي را نپذيرففت و روايتي جَعلي از پيامبر نقل كرد كه فرموده است: «الأئمة من قريش» اين حديث هر چند در متن و سند آن جاي مناقشه است امّا انصار را ساكت كرد و گذشته از اين روايت دروغي كه ابوبكر آورد دشمني ديرينه اوس و خزرج نيز در پيشبرد نظر مهاجران بي تأثير نبوده است.(3)

غوغاى سقيفه


فان كنت بالشورى ملكت امورهم فكيف بهذا و المشيرون غيب و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم فغيرك اولى بالنبى و اقرب.

در حينى كه على عليه السلام و چند تن از بنى‏هاشم مشغول غسل و دفن جسد مطهر پيغمبر بودند تنى چند از مسلمين انصار و مهاجر در يكى از محله‏هاى مدينه در سايبان باغى كه متعلق بخانواده بنى ساعده بود اجتماع كردند،شايد اين محل كه از آنروز مسير تاريخ جامعه مسلمين را عوض نمود تا آن موقع چندان اهميتى نداشته است.

ثابت بن قيس كه از خطباى انصار بود سعد بن عباده و چند نفر از اشراف دو قبيله اوس و خزرج را برداشته و باتفاق آنها رو بسوى سقيفه بنى ساعده نهاد و در آنجا ميان دو طائفه مزبور در موضوع انتخاب خليفه اختلاف افتاد و اين اختلاف بنفع مهاجرين تمام گرديد.

از طرف ديگر يكى از مهاجرين اجتماع انصار را بعمر خبر داد و عمر هم فورا خود را بابوبكر رسانيد و او را از اين موضوع آگاه نمود،ابوبكر نيز چند نفر را پيش ابو عبيده فرستاد تا او را نيز از اين جريان باخبر سازند و بالاخره اين سه تن با عده ديگرى از مهاجرين به سقيفه شتافته و در حاليكه گروه انصار سعد بن‏عباده را برسم جاهليت مى‏ستودند بر آنها وارد شدند. (1)

خوبست جريان اجتماع سقيفه را كه دستاويز اصلى اهل سنت است شرح و توضيح دهيم تا باصل مطلب برسيم.

از رجال مشهور و سرشناس كه در اين اجتماع حضور داشتند ميتوان اشخاص زير را نامبرد.

ابوبكر،عمر،ابو عبيده،عبد الرحمن بن عوف،سعد بن عباده،ثابت بن قيس،عثمان بن عفان،حارث بن هشام،حسان بن ثابت،بشر بن سعد،حباب بن منذر،مغيرة بن شعبه،اسيد بن خضير.پس از حضور اين عده ثابت بن قيس بپا خاست و گروه مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:

اكنون پيغمبر ما كه بهترين پيغمبران و رحمت خدا بود از ميان ما رفته است و البته براى ماست كه خليفه‏اى براى خود انتخاب كنيم و اين خليفه هم بايد از انصار باشد زيرا انصار از جهت خدمتگزارى پيغمبر صلى الله عليه و آله مقدم بر مهاجرين ميباشند چنانكه آنحضرت ابتداء در مكه بوده و شما مهاجرين با اينكه معجزات و كرامات او را ديديد در صدد ايذاء و آزار او بر آمديد تا آن بزرگوار مجبور گرديد كه مهاجرت نمايد و به محض ورود بمدينه،ما گروه انصار از او حمايت نموده و مقدمش را گرامى شمرديم و در اينكه شهر و خانه خودمان را در اختيار مهاجرين گذاشتيم قرآن مجيد ناطق ميباشد،اگر شما در مقابل اين استدلال ما حجتى داريد باز گوئيد و الا بر اين فضائل و فداكارى‏هاى ما سر فرود آوريد و حاضر نشويد كه رشته اتحاد و وحدت ما گسيخته شود.

عمر كه از شنيدن اين سخنان سخت بر آشفته بود بپا خاست تا جواب او را بدهد ولى ابوبكر مانع شد و خود بجوابگوئى خطيب انصار پرداخت و چنين گفت:

اى پسر قيس خدا ترا رحمت كند هر چه كه گفتى عين حقيقت است و ما نيز اظهارات شما را قبول داريم ولى اندكى نيز بر فضائل مهاجرين گوش داريد و سخنانى را كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ما گفته است بياد آريد،اگر شما ما را پناه داديد ما نيز بخاطر پيغمبر و دين خدا از خانه و زندگى خود دست كشيده و بشهرشما مهاجرت نموديم،خداوند در كتاب خود ما را سر بلند ساخته و اين آيه هم درباره ما نازل شده است:

للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون.

يعنى اين مسكينان مهاجر كه از مكان و مال خود بخاطر بدست آوردن فضل و رضاى خدا اخراج شده و خدا و رسولش را كمك كردند ايشان راستگويانند،بنابر اين خداوند نيز چنين مقدر فرموده است كه شما هم تابع ما باشيد و گذشته از اين عرب هم بغير از قريش بكس ديگرى گردن نمى‏نهد و خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز همه را باطاعت قريش امر كرده و فرموده است :الائمة من قريش (2) و من در حاليكه شما را باطاعت از قريش دعوت ميكنم مقصود و غرضى ندارم و خلافت را براى خود نمى‏خواهم بلكه بمصلحت كلى مسلمين صحبت ميكنم و اينك عمرو ابوعبيدة حاضرند و شما با يكى از اين دو تن بيعت كنيد.

ثابت بن قيس چون اين سخنان بشنيد براى بار دوم مهاجرين را مخاطب ساخته و گفت:آيا با نظر ابوبكر درباره بيعت بآن دو نفر (عمرو ابو عبيده) موافقيد يا فقط خود ابوبكر را براى خلافت انتخاب ميكنيد؟

مهاجرين يكصدا گفتند هر چه ابوبكر صديق بگويد و هر نظرى داشته باشد ما قبول داريم.

ثابت بن قيس از اين گفتار آنان استفاده كرده و گفت:شما ميگوئيد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را براى مسلمين خليفه كرده و او را در روزهاى بيمارى خود جهت اداى نماز بمسجد فرستاده است در اينصورت ابوبكر بچه مجوز شرعى سر از دستور پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم پيچيده و مسند خلافت را بعمرو ابو عبيده واگذار ميكند؟و اگر پيغمبر خليفه‏اى تعيين نكرده است چرا نسبت دروغ بدانحضرت روا ميداريد؟ثابت بن قيس با اين چند كلمه پاسخ دندان شكنى بابوبكر داد و زير بار حرف مهاجرين نرفت و انصار نيز از سخنان او بيش از بيش بهيجان آمده و در مورد عقيده خود اصرار و پافشارى كردند.

در اينحال حباب بن منذر كه از طايفه انصار بود بپا خاست و گفت:خدمات انصار براى همه روشن است و احتياج بتوصيف و توضيح ندارد و اگر مهاجرين ما را قبول ندارند ما نيز پيروى از آنان نكنيم در اينصورت منا امير و منكم امير (اميرى از ما و اميرى از شما باشد) سعد بن عباده (رئيس طايفه خزرج) بانگ زد كه وجود دو امير در يك دين و يك حكومت نا معقول و بى منطق است و از اينجا اختلاف دو قبيله انصار (اوس و خزرج) ظاهر شد و قبيله اوس مخصوصا بشربن سعد براى اينكه امارت سعد بن عباده عملى نشود با مهاجرين موافقت كردند ولى طايفه خزرج هم بزودى تسليم نشدند در نتيجه سر و صدا بالا گرفت و دستها بسوى قبضه شمشير دراز شد و چيزى نمانده بود كه فتنه بزرگى بر پا شود اسيد بن خضير هم كه رئيس طايفه اوس بود با خزرج قطع رابطه نمود.

عمر از اين اختلاف انصار استفاده كرد و آنها را مخاطب ساخته و گفت همانگونه كه بشر بن سعد و اسيد بن خضير موافقت كردند امر خلافت بايد فقط در قريش باشد تا قبائل مختلفه عرب امتثال كنند و سخن حباب بن منذر نيز در مورد انتخاب دو امير اصلا صحيح نيست و جز فتنه و فساد نتيجه‏اى نخواهد داشت پس خوبست همه شما اطاعت از مهاجرين كنيد تا فتنه و آشوب ايجاد نشده و مسلمين هم راه وحدت و اتحاد را بپيمايند.

با اينكه سخنان عمر و اختلاف دو قبيله اوس و خزرج تا اندازه‏اى روحيه انصار را متزلزل ساخته و كفه ترازوى مهاجرين را سنگين‏تر كرده بود مع الوصف عده‏اى از انصار بپا خاستند و انصار را اندرز دادند كه تحت تأثير سخنان عمر واقع نشوند.

عمر مجددا از فضيلت مهاجرين سخن گفت انصار را بين الخوف و الرجاء مخاطب ساخته و نصيحت كرد و دست ابوبكر را گرفته و گفت اى مردم اينست يار غار و صاحب اسرار رسول خدا براى بيعت باين شخص سبقت بگيريد و رضاى خدا ورسول را بدست آوريد!! (3) .

عده‏اى از انصار نيز با عمر همعقيده شده و بقوم خود گفتند عمر از روى انصاف سخن گفت و مخالفت با گفتار او شايسته نيست.در اينحال انصار يقين كردند كه طاير اقبال از بالاى سر آنها پرواز كرده و بر فرق مهاجرين سايه افكنده است زيرا بيشتر قوم با مهاجرين در امر بيعت هماهنگ گشته بودند.

پايان كار:
بالاخره عمر درنگ را جائز نديد و بپا خاست و دست ابوبكر را گرفت و گفت حالا كه مسلمانان بخلافت تو راضى هستند دست خود را بمن بده تا بيعت كنم،ابوبكر هم تعارفى بعمر كرد ولى عمر پيشدستى نمود و با ابوبكر بيعت كرد قبيله اوس هم عليرغم طايفه خزرج با عمر همكارى كرده و با ابوبكر بيعت نمودند و بدين ترتيب قضيه بنفع ابوبكر خاتمه يافت (4) .

بنا بر اين آن اجماع امت كه پيروان تسنن بر آن تكيه كرده و خلافت ابوبكر را نتيجه شورا و سير تاريخ ميدانند بدين ترتيب تشكيل يافت يعنى شورائى كه در مدينه طايفه خزرج و بنى هاشم و عده‏اى از اصحاب پيغمبر مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و خزيمة بن ثابت (ذو الشهادتين) و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابو ايوب انصارى و ديگران در آن دخالت نداشتند و مسلمين ساير نقاط نيز مانند مكه و يمن و نجران و باديه‏هاى عربستان بكلى از آن بى خبر بودند.

عمر دمى آرام نميگرفت و مردم را براى بيعت با ابوبكر دعوت ميكرد و پس از خروج از سقيفه نيز همچنان در كوچه و بازار مردم را بمسجد ميفرستاد تا با ابوبكربيعت نمايند مردم بى خبر هم دسته دسته رو بسوى ابوبكر نهاده و با او بيعت ميكردند.

ابوبكر در مسجد بمنبر رفت و گفت:اى مردم خلافت من بر شما دليل فضيلت من بر شما نيست بلكه من مهتر شما هستم نه بهتر شما در هر كارى از شما مشورت و كمك ميخواهم و طبق سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله رفتار ميكنم اگر ملاحظه كرديد كه من از طريق انصاف منحرف گشتم شما ميتوانيد از من كناره گرفته و با ديگرى بيعت كنيد و اگر هم بعدالت و انصاف رفتار كردم پشتيبان من باشيد.

بنا بقاعده ثابت عليت هر علتى معلولى را بوجود ميآورد و شباهت و سنخيت نيز بين علت و معلول برقرار ميباشد و هرگز از چيدن مقدمات غلط نتيجه صحيح بدست نميآيد زيرا:

خشت اول چون نهد معمار كج‏
تا ثريا ميرود ديوار كج

بهمين جهت بلواى سقيفه نيز ضربتى بر پيكر اسلام وارد آورد كه ميتوان بجرأت اتفاقات و حوادث بعدى مانند گرفتاريهائى كه براى على عليه السلام روى داده و منجر بشهادت او گرديد و قضيه كربلا و اسارت اهل بيت و ساير حوادث نظير آنرا مولود و معلول همان ضربت سقيفه دانست.حجة الاسلام نيز گويد:

آنكه طرح بيعت شورا فكند
خود همانجا طرح عاشورا فكند

باز در جاى ديگر فرمايد:

دانى چه روز دختر زهرا اسير شد
روزى كه طرح بيعت منا امير شد.

پى‏نوشتها:

(1) ـبشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1 ص 142 مراجعه شود.

(2) حديث در مورد امامت دوازده امام است ربطى بخلافت ابوبكر ندارد.

(3) چنانكه در جريان غدير خم گذشت پيغمبر صلى الله عليه و آله رضاى خدا را در ولايت على عليه السلام فرموده بود نه در خلافت ابوبكر آنجا كه فرمود:الله اكبر على اكمال الدين و اتمام النعمة و رضى الرب برسالتى و ولاية على بن ابيطالب بعدى و فاصله زمانى روز غدير تا روز سقيفه بيش از هفتاد روز نبود اما اصحاب سقيفه چه زود فراموش كردند!


(4) تاريخ طبرى و غير آن.

 

بـسـيـارى از حـوادث، در ارزيـابـى بـنيادين به ريشه‌هاى كهن‌ترى منتهى مى‌شود كه گاهى فـاصـله زمـانـى بـسـيـارى مـيـان آن دو وجـود دارد، گـاهـى عـلل و اسـبـاب واسـطـه‌اى و مـيـانـى مـتـعـدّدى آن دو را بـه هـم مـتـصـّل مـى‌سازد. اگر شناخت عميق و جريان شناسانه از حوادث باشد، هم بصيرت انسان را در تـحـليـل وقـايـع مى‌افزايد، هم از تكرار برخى وقايع تلخ در دوران‌هاى بعدى جلوگيرى مى‌كند.

حـادثـه عـاشـورا يـكـى از ايـنگـونـه جـريـانـات اسـت كـه ريـشـه آن بـه پـنـجـاه سـال قـبـل و بـه مـاجـراى غـصـب خـلافـت از خـانـدان پيامبر و بازيگرى با حاكميّت دينى و خلافت اسلامى باز مى‌گردد. آن جريان انحرافى كه در مساله رهبرى و خلافت پيش آمد، به تدريج جامعه را از سـرچـشـمـه زلال مـكـتب دور ساخت، دشمنان ديرين اسلام و پيامبر، كم كم قدرت يافتند و با اسـتـيـلا بـر سـرنـوشـت مـسلمين و حكومت، اهداف و نيّات شوم خود را تحقّق بخشيدند. اگر آن ستم نـخـسـتـين نبود و گستاخى فاحش نسبت به پيامبر و خاندان گرامى او انجام نمى‌گرفت، كار امّت پـيـامـبـر بـه آنـجـا نـمـى‌رسيد كه عزيزترين چهره امّت اسلامى و يادگار معصوم پيامبر را در كربلا به شهادت برسانند و پس از آن قتل عام خونين، خاندان پيامبر را به اسارت ببرند.

لعـنـت‌هـايـى كـه در زيـارتـنـامـه‌هـا بـه (نـخـسـتـيـن ظـالم در حـق مـحـمـد و آل مـحـمـّد) ديـده مـى‌شـود، و لعـنـت بـر آنـان كـه پـايـه و اسـاس ظـلم بـر اهـل بـيـت را گـذاشـتـنـد (1) و آنـان كـه آن راه را ادامه دادند، همكارى كردند، سكوت كردند و ... همه اشاره به ريشه حادثه كربلا در سقيفه و جريانات صدر اسلام است .

عـاشـورا، در واقـع تـجـلّى نـهـايـت دشـمـنـى‌هـاى امـويـان بـا اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت بـود كـه بـا هـمـدسـتـى هـمـه عـوامـل پـيـدا و پـنـهـان شـكـل گـرفـت . اگـر وصـيـّت پـيـامـبـر دربـاره سـرنـوشـت مـسـلمـيـن پـس از خـودش عـمـل مـى‌شـد و (ولايـت) حـاكميّت مى‌يافت، آن بدعت‌ها، رجعت‌ها و شعله‌ور شدن آتش كينه و عداوت بـازمـانـدگـانِ احـزاب شـرك و ضـربـه خـوردگـان از تـيـغ اسـلام، مـجـال بـروز نمى‌يافت.

پس شهادت امام و يارانش در عاشورا، برگى ديگر از آن ستم نخستين بود. به تعبير عميق و زيباى مرحوم آية الله غروى اصفهانى: «... وقتى حرمله تير افكند، حرمله نـبـود كـه تـيـر انـداخت، بلكه تيرانداز واقعى كسى بود كه براى او زمينه‌سازى كرده بود. تـيـرى از جـانـب سـقيفـه آمد كه كمانِ آن در دست خليفه بود. آن تير، گلوى آن كودك را ندريد، بلكه بر جگر دين و قلب پيامبر فرو نشست.» (2)

تيرى هم كه روز عاشورا بر قلب حسين بن على (عليه السلام) نشست و خونِ (ثار الله) را بر زمين ريخت، در واقع در روز سقيفه رها شده بود و در عاشورا به هدف نشست!

اين كه يزيد، پس از كشتن امام حسين (عليه السلام) مغرورانه مى‌گفت كاش اجداد و نياكانم بودند و شاهد اين انـتـقـام‌گـيـرى بـودنـد، نشانه ديگرى است كه كينه او با امام، تداوم همان كينه‌هاى ابوسفيان و مشركان بنى اميّه با پيامبر و خاندان او و دين خدا بود و اين كه (ابن زياد) در كوفه به سر مبارك سيدالشهدا جسارت مى‌كرد و با چوبى كه در دست داشت بر لبهاى او مى‌زد و مى‌گفت: «يَومٌ بـِيـَومِ بَدرٍ)،(3) - اين روز در مقابل روز جنگ بدر - باز هم نشان دهنده ريشه داشتن كربلا در سقيفه است. جريان شناسى تاريخى، به حوادث، معناى ديگرى مى‌بخشد و بدون چنين شـنـاخـتـى، گـاهـى نمى‌توان از قـضـايـاى تـاريـخى تحليل درستى ارائه كرد.

کل يوم عاشورا

مرحوم نيّر تبريزى در پيوند اين دو حادثه با هم، گفته است:

كانكه طرح بيعتِ شورا فكند                              خود همانجا طرح عاشورا فكند

چرخ در يثرب رها كرد از كمان                             تير، كاندر نينوا شد بر نشان (4)

امـام حـسـين (عليه السلام) روز عاشورا در خطبه دوّمى كه با كوفيان سخن مى‌گفت، از آنان با اين القاب و اوصاف ياد فرمود:

«مرگ بر شما اى بردگان امّت، اى بازماندگان پراكنده احزاب، اى واگذارندگان كتاب خدا، اى تـحـريـفـگـرانِ دين، اى گروه تباهى و گناه، اى دميده شدگان شيطان، اى خاموش كنندگان سـنـّت‌هـا! آيـا از ديـن طـاغـوت‌هـا حـمايت كرده، ما را خوار مى‌سازيد؟ آرى به خدا سوگند! اين نـيـرنـگـى كـهـن در شـمـاسـت كه ريشه‌هايتان بر همين استوار شده و شاخ و برگ‌هايتان بر آن روييده است و شما پليدترين ميوه اين خارستانيد و لقمه غاصبان ... .» (5)

در ايـن بـيـان نـيـز، حـضـرت، آنـان را پـس مـانـده‌هـاى هـمـان قـبـايـل و احزاب جاهلى و معاند مى‌داند و ميوه تلخ درختِ دشمنى بنى اميّه با آيين خدا مى‌شمارد. اين نـيـز نـوعى نگرش جريان شناسانه به شركت كنندگان در فاجعه تلخ عاشوراست، از چشم امام حسين (عليه السلام).

شناخت ريشه‌هاى هر حادثه و زمينه‌هاى قبلى آن، از پيام‌هاى ديگر عاشوراست

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نهج می باشد