نهج

ق3

1389/11/17 18:27
نویسنده : امیر
149 بازدید
اشتراک گذاری

در ايـن هـنگام ناگهان على (ع ) همراه حسين (ع ) كه كودكى بيش نبود, به آن جا آمد.عمر به آن شخص گفت : اين على فرزند ابوطالب است , برخيز و سؤالت را از او بپرس .او برخاست و جريان خود را بازگو كرد.

على (ع ) فرمود: سؤال خود را از اين پسر- اشاره به حسين - بپرس .مرد گفت : هر كدام از شما, مرا به ديگرى حواله مى دهد! مردمى كه در آن جا حاضر بودند اشاره كردند: ساكت باش !اين حسين (ع ) فرزند رسول خداست .

آن شخص سؤال خود را بار ديگر از اول تا آخر بيان كرد.امام حسين (ع ) به او فرمود: آيا شتر دارى ؟ او عرض كرد: آرى .فرمود: به تعداد تخم شترمرغى كه برداشتى و خورده اى , شتر نر رابا شتر ماده آميزش بده , آنچه از شتر ماده تولد يافت , آن را به عنوان كفاره به سوى كعبه براى قربانى روانه كن .عمر گفت : اى حسين , شتر ماده گاهى سقط جنين مى كند.

امام حسين (ع ) فرمود: تخم شترمرغ نيز گاهى فاسدمى شود.حضرت با اين مقايسه پاسخ عمر را داد.عمر گفت : راست گفتى و نيكو جواب دادى .عـلـى (ع ) برخاست و حسينش را در آغوش گرفت و فرمود: آنهافرزندانى بودند كه از نظر پاكى و كمال , بعضى از بعضى ديگر گرفته شده بودند و خداوند شنوا و آگاه است .((77))

69 - منطق تربيتى

يـكـى از هـمـسـران رسول خدا به نام ماريه قبطيه فرزندى به دنياآورد كه پيامبر (ص ) نام او را ابـراهـيـم نهاد.

اين پسر, مورد علاقه شديدرسول اكرم (ص ) قرار گرفت , اما هنوز هيجده ماه از عـمرش نگذشته بود كه از دنيا رفت .پيغمبر كه كانون عاطفه و محبت بود, از اين مصيبت به شدت مـتاثر شد, اشك ريخت و فرمود: اى ابراهيم , دل مى سوزدواشك مى ريزد و ما محزونيم به خاطر تو, ولى هرگز بر خلاف رضاى خدا چيزى نمى گوييم .

تـمـام مـسـلـمانان از اين مصيبت متاثر بودند, زيرا آنها مى ديدند كه غبارى از حزن و اندوه بر دل پيغمبر(ص ) نشسته است .آن روز تصادفاخورشيد هم گرفته بود.با مشاهده اين وضع , مسلمانان همگى ابرازداشتند كه گرفتن خورشيد, نشانه هماهنگى عالم بالا با عالم پايين ورسول خداست و اين اتفاق جز براى فوت فرزند پيغمبر(ص ) دليل ديگرى نمى تواند داشته باشد.

الـبته اين مطلب مانعى ندارد, بلكه براى رسول اكرم (ص ) ممكن است دنيا هم زيرورو شود, اما در آن مـوقع اين اتفاق به روال طبيعى روى داده بود.برداشت مسلمانان به گوش پيغمبر اكرم (ص ) رسـيـد.بـه جـاى ايـن كـه آن حـضرت , از اين تعبير خوشحال شود و مثل بسيارى از سياست بازها مـوقـعـيـت را بـراى تبليغات غنيمت شمرد و حتى ازعواطف مردم به نفع اهداف تربيتى خودش اسـتـفـاده كند, نه تنهاچنين نكرد بلكه سكوت را هم جايز ندانست .

به مسجد آمد و به منبررفت و مـردم را آگاه نمود و صريحا اعلام داشت كه خورشيدگرفته است , اما هرگز به علت درگذشت فرزند من نبوده است .

((78))

70 - جنايت تبعيض بين دختر و پسر

قـيس بن عاصم كه در ايام جاهليت از اشراف و رؤساى قبايل بود,پس از ظهور اسلام , ايمان آورد.

روزى در سـنـيـن پـيـرى به منظورجستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود, شرفياب محضر رسول اكرم (ص ) گرديد و گفت : در گذشته , جهل و نادانى ,بسيارى از پدران را بـر آن داشـت كـه بـا دسـت خويش , دختران بى گناه خود را زنده به گور سازند.

من نيز دوازده دخـتـرم را در مـدت انـدك زنده به گور كرده ام .همسرم سيزدهمين دخترم را پنهان از من زاييد وشـيـر داد و چـنـيـن وانـمود كرد كه نوزاد مرده به دنيا آمده است .سال هاگذشت و دخترم نزد خويشان همسرم بزرگ شد.تا روزى هنگامى كه ناگهان از سفرى بازگشتم , دخترى خردسال را در سـراى خـود ديدم .چون شباهتى كامل به فرزندانم داشت , درباره اش به ترديدافتادم و بالاخره دانستم دختر من است .بى درنگ دختر را كه زارزارمى گريست , كشان كشان به نقطه دورى بردم و به ناله ها و التماس هاى دلخراشش اعتنا نكردم و زنده به گورش نمودم .

قـيـس پـس از نـقـل مـاجراى خود, به انتظار جواب , سكوت كرد,درحالى كه از ديده هاى رسول اكـرم (ص ) قـطـره هـاى اشـك فـرو مـى چـكيدو باخود زمزمه مى فرمود: آن كه رحم نكند بر او رحم نشود.پيامبر(ص ) سپس به قيس خطاب كرد و فرمود: روز بدى در پيش خواهى داشت اى قيس ! قيس پرسيد: اينك براى تخفيف بار گناهم چه كنم ؟ حضرت پاسخ داد: به عدد دخترانى كه كشته اى , كنيز آزادكن .

((79)) بيان : تبعيض بين دختر و پسر در يك خانواده و فرق گذاشتن بين فرزندان , به هر دليلى كه باشد, از جـهـت تـربـيـتـى تـوجيه نمى پذيرد,اگرچه تبعيض فقط در نگاه كردن باشد, چرا كه كودك عقده اى بارمى آيد.

71 - بلند همتى در كودك , بزرگى مى آفريند

عـبـداللّه مـبارك گويد: سالى براى حج به مكه رفتم .

در آن سفر,كودكى هفت يا هشت ساله را ديـدم كـه در كنار كاروان , بدون توشه ومركب حركت مى كرد.نزد او رفتم و گفتم : با چه چيزى اين بيابان و راه طولانى را مى پيمايى ؟ گفت : با خداى پاداش دهنده .اين كودك ناشناس , در چشمم بزرگ آمد.گفتم : پسرم , زاد و توشه و مركب تو كجاست ؟ فرمود: زاد و توشه ام , تقواست و مركبم , دو پايم هست و قصدم خدا مى باشد.وقـتـى ايـن سخنان نغز را از آن كودك شنيدم , به نظرم بسيار بزرگ آمد.

پرسيدم : از كدام طايفه هستى ؟ فرمود: از طايفه مطلب .گفتم : پسر چه كسى هستى ؟ فرمود: هاشمى .گفتم : از كدام شاخه هاشمى ؟ گفت : از علوى فاطمى .پـس از آن ديـگـر او را نـديـدم تـا اين كه به مكه رسيدم و بعد ازانجام دادن مناسك حج , به ابطح (مـحـلـى نزديك مكه ) رفتم .ناگهان عده اى را ديدم كه دور شخصى حلقه زده اند.به پيش رفتم .ديـدم هـمـان كـودك است .از جمعيت نامش را جويا شدم .گفتند: اين شخص زين العابدين , امام سجاد است .

((80))

72 - حرف حق نتيجه شجاعت كودك

روزى هـارون الـرشـيـد خـلـيـفه عباسى , بهلول را ديد كه بازى مى كرد.

گفت : بهلول چه كار مى كنى ؟ بهلول گفت : مشغول خانه ساختن هستم .بهلول گاهى خانه گلى مى ساخت و با بچه ها بازى مى كرد.هارون گفت : عجب مردى هستى ! بهلول گفت : چه كار كرده ام ؟ هارون گفت : پشت پا زده اى به دنيا و آنچه در دنياست .بهلول برخاست و گفت : نه , تو عجب مردى هستى ! هارون پرسيد: من براى چه ؟ بـهلول گفت : چون تو پشت پا زده اى به آخرت و زندگى جاودانت وكار من در مقابل كار تو, هيچ است .

((81)) بـيـان : بـراى انـسـان رسـيدن به هدف از طريق صحيح مهم است كه همانا رضايت خداوند است .رضـايـت خـداونـد شكل هاى مختلفى مى تواند داشته باشد, از جمله اين كه انسان همچون بهلول كـه ازشاگردان امام صادق (ع ) است براى فرار از قبول مسؤوليت دردستگاه ظلم , همچون بچه ها رفـتار مى كند.جداى از آن , مربى و پدر ومادر موفق , آن است كه براى تربيت كودكان , خودش را ولـو بـراى لـحظه اى , در رديف كودكان قرار دهد تا از راه دوستى و صميميت فكرش را به آنها القا كند.

73 - مقام امامت در دوران كودكى

امام جواد(ع ) فرزند حضرت رضا(ع ), پس از شهادت پدردرسال204 قمرى , در نه سالگى به امامت رسيد و پس از هفده سال امامت به تحريك معتصم عباسى همسر جفا كارش او را در26سالگى به شـهـادت رسـانـد.

عـلـى بن اسباط كه يكى از ياران امام جواد(ع ) بود مى گويد: به حضور امام جـواد(ع ) رسـيـدم و بـه خوبى به قامت او خيره شدم , براى اين كه او را كاملا به ذهن خود بسپارم تـاوقتى كه به مصر باز مى گردم , چگونگى زيارت آن حضرت را براى دوستانم نقل كنم .

در همين هـنگام كه چنين فكرى از ذهنم مى گذشت ,آن حضرت كه گويى تمام فكر مرا خوانده بود, رو به سوى من كرد وفرمود: اى على بن اسباط, اراده خداوند در مورد امامت , مانند اراده اودرباره نبوت است و در قرآن مى فرمايد: ما به يحيى در كودكى , فرمان نبوت و عقل كافى داديم .

((82)) بـيـان : جـداى از مساله امامت و نبوت كه كودكانى اين مقامات رااحراز كرده اند, نكته اى كه شايد بتوان از اين روايت استفاده كرد اين است كه كودكان قابليت هاى زيادى را براى قبول مسؤوليت ها دارنـد,چـرا كـه شـواهـد زيادى در دست است كه انسان هاى با استعدادى ,درسن كودكى به مقام اجتهاد رسيده يا موفق به كسب درجه دكترى شده اند.

74 - پسر هوشمند

شخصى كه به عنوان زاهد در ميان مردم شناخته مى شد, روزى مهمان سلطانى شد.در موقع غذا خوردن , كمتر از معمول غذا خورد,اما نمازش را بيش از معمول طول داد.

زاهـد سـالوس , بعد از آمدن به خانه , دوباره غذا خورد.

پسر زيرك اومتوجه شد كه پدرش از غذاى شـاه بـه قـدر كـافـى نخورده است .وقتى علت را سؤال كرد, زاهد جواب داد: در حضور شاه زياد نخوردم تاوجهه پارسايى من حفظ شود و روزى به كار آيد.پـسـر گـفـت : بـنـابراين نمازت را نيز قضا كن كه در آن جا نماز درستى نخوانده اى تا روزى در درگاه خدا به كار آيد.

((83))

75 - درخواست فرزند از خداوند

حـارث نضرى روايت مى كند كه به امام صادق (ع ) عرض كردم :يااباعبداللّه , من از خاندانى هستم كه انقراض پيدا كرده اند, به طورى كه كسى از ما باقى نمانده است و من نيز داراى فرزندى نيستم .

امام صادق (ع ) پس از شنيدن سخنان حارث فرمود: از خدادرخواست فرزند كن و در دعايت بگو: خدايا به من فرزندى ببخش ومرا در اين دنيا تنها نگذار, چرا كه تو بهترين وارث هستى .حارث مى گويد: دستور امام صادق (ع ) را عمل كردم و از خدادرخواست فرزند نمودم .خداوند نيز درخواست مرا اجابت فرمود ومن صاحب فرزند شدم .

((84)) بيان : در احاديث داريم كه شما مؤمنين هر چيزى را, ولو كوچك باشد, از خداوند بخواهيد, هر چند كه خداوند بدون درخواست دعانيز از باب قدرت و لطف حاجت ها را برآورده مى كند.

76 - فرزند صالح نجات بخش است

امـام صـادق (ع ) از رسـول اكـرم (ص ) نـقـل مى كند كه حضرت عيسى بن مريم از كنار قبرى كه صاحبش در حال عذاب بود عبور كرد,اما وقتى كه سال بعد از كنار همان قبر گذشت , با شگفتى ديـد كـه صـاحـب قبر, اين بار, در حال عذاب نيست .

حضرت عيسى به خداوند عرض كرد: خدايا چـطـور سـال اول كـه از اين جا گذشتم , او در حال عذاب بود,اما امسال كه عبور كردم در حال عذاب نبود.بـه او وحـى شد كه : او داراى فرزند صالحى است كه راه خدا رادنبال مى كند و از جمله يتيمى را پناه داده است , به سبب اين عمل صالح ,از گناه پدرش چشم پوشى كرديم و او را بخشيديم .آن گاه رسول خدا(ص ) فرمود: آنچه براى بنده مؤمن پس ازمرگش باقى مى ماند, فرزندى است كه بعد از پدر عبادت خدا مى كند.

آن گاه اين آيه را تلاوت كرد: رب هب لى من لدنك وليا يرثنى ويرث من آل يعقوب واجعله رب رضيا.((85)) بـيـان : فـرزنـد صالح , علاوه بر اين كه فايده اخروى دارد,فايده دنيوى نيز دارد.بسيار اتفاق افتاده است كه از اخلاق فرزندپى به اخلاق پدر مى برند و چنانچه اخلاق فرزند خوب باشد, مردم درحق پدر و مادرش دعا مى كنند و اگر شرور باشد, نفرين حواله شان مى سازند.

77 - كودك حاضر جواب

امير اسماعيل سامانى را پسر خوانده اى بود.

وقتى آبله درآورد,لطافت بشره صورتش از بين رفت .روزى كـه در بـرابر امير اسماعيل ايستاده بود, امير از تغيير چهره آن پسر تعجب كرد كه آن حسن وزيبايى چگونه به اين زشتى تبديل گرديده است .قاضى بن منصوردرآن جا حاضر بود و اين آيه را خواند كه : ما به بهترين وجه انسان راآفريديم , سپس او را به اسفل السافلين برگردانديم .

قـاضـى خواست با خواندن اين آيه , طعنه اى به آن پسر زده باشد, امااز آن جايى كه خود قاضى نيز آدم بـدشـكـلـى بـود, پسر در جواب اين آيه را خواند: براى ما مثالى مى آورد و حال آن كه خلقت خودش رافراموش كرده است .قاضى از حاضر جوابى پسرى كم سن و سال در مقابل امير وهمراهانش شرمنده شد.

((86))

78 - كودك باهوش و خداشناس

يكى از حكماى بزرگ به ديدن يكى از دوستان خود رفت .

آن شخص پسر كوچكى داشت كه با وجود كـوچـكـى سـن , خـيـلى هوشياربود.حكيم به آن طفل فرمود: اگر به من بگويى خدا كجاست , يك عددپرتقال به تو خواهم داد.پسر با كمال ادب جواب داد: من به شما دودانه پرتقال مى دهم اگربه من بگوييد خدا كجانيست .حكيم از اين پاسخ و حاضر جوابى متعجب گرديد و او را موردلطف خود قرار داد.((87)) بـيـان : گـرايـش بـه خدا, در نهاد همه انسان ها به وديعه گذاشته شده است .

كما اين كه خداوند مى فرمايد: همه افراد بر فطرت خداشناسى آفريده مى شوند.اين فطرت پاك و الهى بايد دور از محيطهاى آلوده حفظ شود,وگرنه در محيط آلوده , فطرت نيز از مسير الهى خود منحرف خواهدشد.

79 - كودكى بعضى از دانشمندان

زاره كولبرن از دوران طفوليت , استعداد رياضى اش نمودار بود.

گاهى از او مى پرسيدند: در يك سال يا بيشتر, چند ثانيه وجود دارد؟ او پس از تامل مختصرى , پاسخ صحيح را مى داد.جـيـمـزوات مـخترع چندين دستگاه ميكانيكى و كاشف نيروى بخار, از آغاز كودكى به آزمايش علاقه زيادى داشت و از اين راه كاميابى فراوانى در علوم طبيعى به دست آورد.داروين در دوران كودكى به جمع آورى كلكسيون جانوران علاقه داشت .اين تمايل طبيعى او را بـه مـطـالـعـه دربـاره ثـبـات و يـاتـحول انواع سوق داد و نظريه اشتقاق و تحول انواع را پس از يك سفرطولانى به وسيله كتاب بنياد انواع انتشار داد.

((88))

80 - حقوق فرزند

پدرى كه از بى ادبى و نافرمانى هاى فرزند خود كلافه شده بود,درمجلسى , نزد ديگران شكايت كرد و از تربيت او اظهار خستگى وعجز نمود.حاضران در مجلس آن پسر را احضار و علت را سؤال كردند.پسر با استفاده از فرصت گفت : آيا فرزند حقوقى بر پدر دارد؟ آنها جواب دادند: آرى طبق روايات وارده و بنابر حكم عقل , فرزندحقوقى بر پدر دارد.

پسر گفت : چه حقوقى ؟ گفتند: نام نيك , تعليم قرآن , تربيت صحيح و...

.پـسـر گـفـت : در اين صورت من بايد شاكى باشم , چون پدرم هيچ يك از حقوق مرا رعايت نكرده است و چيزى به من نياموخته و نام نيك برايم انتخاب نكرده و همسرش (مادر من ) قبلا همسر يك مجوسى بوده است .

((89))

81 - سفارش دلسوزانه پدر

دانايى به فرزند خويش وصيت كرد و گفت : من , پير و فرسوده شده ام , دير يا زود مى ميرم .پس از مـن , تـو بـايـد زمـام كـار خانواده رادردست بگيرى .

بعد از من ممكن است خانه را بفروشى , ولى چـون سـردر خـانه با ساختمان اصلى آن متناسب نيست , قبل از عرضه وفروش , آن را از نو بساز تا بهتر بتوانى بفروشى .

چـندى بعد پدر مرد.پسر وقتى كه قصد فروش خانه را كرد بنا به توصيه پدر, به نوسازى سردر بنا پـرداخت .خرج و زحمت آن كار ومقايسه جزء ناچيز ساختمان با مجموعه بناى آن , موجب گرديد كه بهاى حقيقى و رنج سازندگى را درك كند و در حفظ و حراست آن خانه بكوشد, براى همين از فروش خانه منصرف شد و به فلسفه سفارش پدر پى برد.

((90))

82 - جامعه سعادتمند

مـايـل تـويـسـركـانى با حافظه خدادادى خويش از آموختن دريغ نكرد.در سال 1332 قمرى در تـويـسـركان , مدرسه اى به سبك دبيرستان هاى امروزى تاسيس كرد كه چون مخالف مذاق يامنافع جمعى سودپرست بود, به بهانه اين كه دراين مدرسه ,درس هايى غير از درس دين تدريس مى شود, بـساط مدرسه رادرهم ريختند و ميز و صندلى ها را شكستند و تابلو مدرسه راپايين آوردند.

مرحوم مايل حكايت مى كرد: پس از شش ماه كه ازبستن مدرسه گذشت , روزى از آن جا عبور مى كردم و ديدم افرادى براى كسب ثواب به ديوارى كه جاى تابلو مدرسه بودسنگ مى پراندند.

ـخـالـفـت بـا مايل بيشتر از تعصبات خشك مذهبى سرچشمه مى گرفت , لذا مايل مجبور شد از تويسركان جلاى وطن كند و به اراك رهسپار شود.((91)) بـيان : جامعه اى سعادتمند است كه به سلاح علم و ايمان مجهز باشد.

دين بدون علم , ملعبه دست منافقان زيرك و علم بدون دين , همواره درانحراف بوده است

83 - كودك سخاوت را از مادر مى آموزد

در تـاريخ مى خوانيم كه صاحب بن عباد, مرد بسيار با سخاوتى بود.خودش گفته است : من اين سخاوت را از مادرم آموخته ام , زيرامادرم هر روز كه مى خواست به مدرسه روانه ام كند, پولى به من مى دادو مى گفت : اين پول را صدقه بده .ايـن كـار او موجب شد تا من به بخشش خو بگيرم و سخى شوم اوبااين كار ساده اش به من فهماند همان طور كه بايد به فكر خود باشم ,بايد به فكر ديگران نيز باشم .

((92))

84 - آگاهى هاى كودك مسجدى

امـام حسن مجتبى (ع ) در هفت سالگى به مسجد مى رفت , پاى منبررسول خدا(ص ) مى نشست و آنـچـه در مـورد وحـى از آن حـضـرت مـى شـنـيـد, در خـانـه براى مادرش فاطمه زهرا(س ) به صـورت سـخـنـرانى نقل مى كرد.

روزى حضرت على (ع ) وارد منزل شد و بعد ازصحبت بافاطمه زهرا(س ) دريافت كه ايشان آنچه از آيات قرآن ,به تازگى برپدرش نازل شده است اطلاع دارد.از او پـرسـيـد: بـا اين كه شما در منزل هستيد, چگونه به آنچه كه پيامبر(ص ) در مسجدبيان كرده اند آگاهيد؟ فـاطمه زهرا(س ) جريان را به عرض رساند كه فرزندت حسن (ع )مرا از آنچه در مسجد مى گذرد آگـاه كرده است .

روزى على (ع ) گوشه اى مخفى گرديد.حسن (ع ) كه در مسجد, وحى الهى را شـنـيده بود, واردمنزل شد و طبق معمول برمتكا نشست تا به سخنرانى بپردازد, ولى لكنت زبان پيدا كرد.حضرت زهرا(س ) تعجب نمود.حسن (ع ) به مادر عرض كرد: تعجب مكن , چرا كه شخص بزرگى سخن مرامى شنود و اين مرا از بيان مطلب باز داشته است .

در اين هنگام على (ع ) خود را آشكار ساخت و فرزندش رابوسيد.

((93))

85 - آينده هر كسى در كودكى شكل مى گيرد

فـاطمه بنت اسد, مادر بزرگوار حضرت على (ع ) مى گويد:هنگامى كه عبدالمطلب از دنيا رفت , شـوهـرم ابـوطـالـب عـهـده دارنـگـهدارى پيامبر(ص ) گرديد.پيامبر در خانه ما بود و من به او خـدمـت مى كردم .درباغ خانه ما چند درخت خرما بود, كه خرماهاى تازه وشيرينى از آنها به دست مـى آمد.من هر روز مقدارى از آن خرماها رابراى آن حضرت مى چيدم .

يك روز فراموش كردم كه براى او خرمابچينم و محمد(ص ) آن روز در خواب بود.كودكان همسايه وارد آن باغ شدند و هر چه خـرما از درخت ها به زمين افتاده بود براى خودجمع كردند و رفتند.

من با ناراحتى و شرمندگى گـوشـه اى خوابيدم وصورتم را با آستين دستم پوشاندم .ناگهان دريافتم كه محمد(ص )ازخواب بيدار شده است و به سوى باغ مى رود.بى صدا او را دنبال كردم .

وقتى وارد باغ شد و به اطراف و زير درخـت هـاى خـرمـا نـگـاه كـرد وخرمايى نيافت , به درخت خرما اشاره كرد و گفت : اى درخت من گرسنه ام .

ناگهان ديدم درخت به طرف زمين خم شد و آن شاخه هايى را كه خرماى تازه داشت در دسترس مـحـمد(ص ) قرار داد.من از اين منظره تعجب كردم .وقتى جريان را براى ابوطالب تعريف كردم , گفت :بدان كه او پيامبر خداست و فرزندى از تو متولد خواهد شد كه وزير اوخواهد بود.((94)) كودكى پيامبر اكرم (ص ) با كودكى ساير افراد تفاوت هايى داشته است از آن جمله معجزاتى است كه در كودكى از ايشان ديده شده است .

86 - طفل , شجاعت را ارث مى برد

عـمـرو پـسر امام حسن مجتبى (ع ), كودكى بيش نبود كه درحادثه كربلا حضور داشت و سپس هـمراه كاروان اسيران اهل بيت (ع )وارد شام شد.

در يكى از مجالس شام , يزيد به آن كودك گفت : مى توانى با پسر من كشتى بگيرى ؟ عمرو در پاسخ گفت : من حال كشتى گرفتن ندارم .اگر مى خواهى زور بازوى پسرت را بدانى , بـه او شـمـشـيـرى بده و به من هم شمشيرى ,تا در حضور تو بجنگيم يا او مرا مى كشد كه در اين صـورت بـه جـدم پـيـامبر(ص ) و على (ع ) مى پيوندم يا من او را مى كشم و او به جدش ابوسفيان و معاويه مى پيوندد.

يـزيد از زبان گويا و قوت قلب عمرو تعجب كرد و شعرى خواند كه معنايش اين است : اين برگ از آن شاخه درخت نبوت است كه چنين شجاع و پرجرات است .

((95))

87 - كودك حقيقت بين

خداوند پيغمبر را مامور نمود تا خويشاوندانش را به آيين خودبخواند.

پـيامبر(ص ) به على بن ابى طالب كه آن روز هنوز به سن بلوغ نرسيده بود, دستور داد كه غذايى آمـاده كـنـد, سـپـس چهل وپنج نفر ازسران بنى هاشم را دعوت نمود تا در ضمن پذيرايى از آنها, رازنهفته اش را آشكار سازد, ولى متاسفانه پس از صرف غذا, پيش از آن كه سخنى بگويد, ابولهب بـا سـخـنـان سـبـك و بـى اساس خود, آمادگى مجلس را براى طرح موضوع رسالت از بين برد.

پيامبر(ص ) مصلحت را در آن ديد كه طرح موضوع را به روز بعد موكول سازد.روز بـعد نيز برنامه خود را تكرار كرد و با ترتيب دادن ضيافتى ديگر, پس از صرف غذا, رو به سران قـوم نـمـود و سـخـن خـود را بـاسـتايش خدا و اعتراف به وحدانيت وى آغاز كرد و فرمود: هيچ كـس بـراى كسان خود چيزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نياورده است .

من براى شما خير دنيا و آخرت آورده ام .كدام يك از شما پشتيبان من خواهد بود تا برادر و وصى و جانشينم ميان شما باشد.سـكـوتـى سنگين مجلس را فراگرفت .يك مرتبه على (ع ) سكوت رادر هم شكست , برخاست و با لحنى قاطع عرض كرد: اى پيامبر خدا,من آماده پشتيبانى از شما هستم .پـيـامـبـر دستور داد تا وى بنشيند و سپس گفتار خود را تا سه بارتكرار نمود كه هر بار كسى جز عـلـى (ع ) پـاسخ نگفت .

آن گاه پيامبر(ص )رو به خويشاوندان خود نمود و گفت : اى مردم , اين جوان , برادرووصى و جانشين من است ميان شما.((96))

88 -كودك منطقى فرارى نشد

پس از شهادت حضرت على بن موسى الرضا(ع ) مامون خليفه وقت به بغداد آمد.

روزى او به قصد شـكـار حـركت كرد, در بين راه درنقطه اى چند كودك بازى مى كردند.حضرت امام جواد(ع ) كه درآن مـوقـع سـن مـباركش در حدود يازده سال بود, بين كودكان ايستاده بود.

موقعى كه مركب مـامـون بـه آن نـقـطـه نـزديـك شد, كودكان فرار كردند, ولى امام جواد(ع ) همچنان خونسرد و بـى تـفـاوت در جـاى خـود ايستاد.وقتى خليفه نزديك شد, به آن حضرت خيره شد.

چهره جذاب كودك , او رامجذوب نمود, براى همين توقف كرد و پرسيد: چه چيز باعث شد كه باساير كودكان از اين جا نرفتى ؟ امـام جواد(ع ) جواب داد: راه تنگ نبود كه من با رفتن خود, آن رابراى عبور تو وسعت داده باشم .

مرتكب گناهى هم نشده ام كه از ترس مجازات فرار كنم .از طرفى گمان نكنم كه بى گناهان را آسيب رسانى ,براى همين در جاى خود ماندم و فرار نكردم .مامون از سخنان متين و منطقى كودك به تعجب آمد و پرسيد: اسم شما چيست ؟ حضرت جواب داد: محمد.گفت : پسر كيستى ؟ فرمود: فرزند حضرت رضا(ع ) هستم .مامون براى پدر آن حضرت , از خداوند طلب رحمت كرد و راه خود را در پيش گرفت .

((97))

89 - توجه به يتيم و بركت زندگى

بـرخـى از تـاريـخ نويسان مى گويند: كمتر دايه اى حاضر بودبه محمد(ص ) شير دهد, زيرا بيشتر طالب آن بودند كه اطفال غير يتيم راانتخاب كنند تا از كمك هاى پدران آنها بهره مند شوند.

حتى حـلـيمه نيزاز قبول آن حضرت سرباز زد, ولى چون بر اثر ضعف اندام , هيچ كس طفل خود را به او نـداد, ناچار شد كه نوه عبدالمطلب را بپذيرد.وى به شوهر خود چنين گفت : برويم همين طفل را بگيريم تابادست خالى برنگرديم , شايد لطف الهى شامل حال ما گردد.از قـضا چنين شد و از آن لحظه كه حليمه آماده شد خدمت محمد(ص ) را به عهده گيرد, الطاف الهى , سراسر زندگى او رافراگرفت .

((98))

90 - به گفتار كودك گوش فرا دهيم

مـوقـعـى كـه خـلافت به عمر بن عبدالعزيز منتقل شد, هيات هايى ازاطراف كشور, براى عرض تـبـريـك و تـهنيت به دربار وى آمدند كه ازآن جمله , هياتى بود از حجاز.

كودك خردسالى در آن هيات بود كه درمجلس خليفه به پا خاست تا سخن بگويد.خليفه گفت : آن كس كه سنش بيشتر است حرف بزند.كـودك گـفـت : اى خـليفه مسلمين , اگر ميزان شايستگى به سن باشد,در مجلس شما كسانى هستند كه براى خلافت شايسته ترند.عمر بن عبدالعزيز از سخن طفل به عجب آمد, حرف او را تاييدكرد و اجازه داد حرف بزند.كودك گـفـت : از مـكـان دورى به اين جاآمده ايم .

آمدن ما نه براى طمع است و نه به علت ترس .طمع نداريم براى آن كه از عدل تو برخورداريم و در منازل خويش با اطمينان وامنيت زندگى مى كنيم .تـرس نـداريـم , زيـرا خـويـشـتن را از ستم تودرامان مى دانيم .آمدن ما به اين جا, فقط به منظور شكرگزارى وقدردانى است .عمر بن عبدالعزيز گفت : مرا موعظه كن .كـودك گـفـت : اى خـلـيفه , بعضى از مردم از حلم خداوند و ازتمجيدمردم , دچار غرور شدند.

مواظب باش اين دو عامل در تو ايجادغرور نكند و در زمامدارى , گرفتار لغزش نشوى .عـمـر بـن عـبـدالـعـزيز از گفتار كودك بسيار مسرور شد و چون ازسن وى سؤال كرد, گفتند: دوازده سال است .((99))

91 - شركت كودكان در واقعه بزرگ

بـعـد از ايـن كـه پـيـامبر(ص ) ساكنان نجران را دعوت به دين اسلام كرد, پس از بحث هاى زياد, پـيـشنهاد مباهله شد تا طرفين از خداوندبخواهند دروغگويان را از رحمت خود دور سازد.

هر دو طرف قبول كردند كه مراسم مباهله در نقطه اى خارج از شهر مدينه , در دامنه صحراانجام گيرد.پـيـامـبر از ميان امتش تنها چهار نفر را برگزيد كه عبارت بودند از: على بن ابى طالب و فاطمه و حـسـن و حـسـيـن (ع ) كـه هـنـوزكـودكـى بيش نبودند.پيامبر(ص ) در حالى كه حسين (ع ) را درآغـوش داشـت و دسـت حـسـن (ع ) را در دست گرفته بود و على وفاطمه به دنبال آن حضرت حـركـت مى كردند, گام به ميدان مباهله نهاد و به همراهان خود گفت : من هر وقت دعا كردم , شما دعاى مرا آمين بگوييد.

سـران هـيـات نمايندگى نجران , پيش از آن كه با پيامبر روبه رو شوندبه يكديگر مى گفتند: هر گاه ديديد كه محمد افسران و سربازان خود رابه ميدان مباهله آورد, بدانيد كه وى در اين صورت فردى غير صادق است , ولى اگر با فرزندان و جگرگوشه هايش به ميدان آمد, معلوم مى شود صادق است .آنها وقتى چهره نورانى پيامبر(ص ) و چهارتن از عزيزانش رامشاهده كردند, متحير شدند و از ترس اين كه نفرين آنها مستجاب شوداز مباهله منصرف شدند.

((100))

92 - دختر خردسال , بهترين غم خوار

حدود سه سال قبل از هجرت , پيامبر(ص ) دو يار و حامى باوفاى خود, يعنى ابوطالب و خديجه را از دسـت داد.

رحـلـت ايـن دوبـزرگـوار بـه قـدرى سـخـت بـود كـه پـيامبر(ص ) آن سال را عـام الـحـزن ((101)) ناميد.اما به جاى ابوطالب , فرزندش على (ع ) و به جاى خديجه , دخترش فـاطـمه (س ) بودند كه ضايعه رحلت آنها راجبران كنند.على (ع ) در آن وقت نوزده سال داشت و فـاطـمه (س ) - طبق احاديث معروف - بيش از پنج سال نداشت .

اما همين دختر پنج ساله ,مونسى فـداكـار و مـهـربـان و شجاع براى پيامبر(ص ) بود.گاه دشمنان سنگدل , خاك يا خاكستر بر سر پـيـامـبـر(ص ) مى پاشيدند, چون پيامبر(ص ) به خانه مى آمد فاطمه (س ) خاك و خاكستر را از سر وروى پـدر پـاك مـى كـرد, در حـالـى كه اشك در چشمش حلقه زده بود.پيامبر(ص ) مى فرمود: دخترم , غمگين مباش ! خداوند, حافظ پدر تواست .

روزى دشـمنان اسلام در حجر اسماعيل اجتماع كردند و سوگندخوردند كه هر كجا محمد(ص ) را يـافـتـنـد او را بكشند.فاطمه (س ) اين خبررا شنيد و به اطلاع پدر رساند تا آن حضرت مراقبت بـيـشـتـرى ازخـود كـنـد.باز در همان سال ها, ابوجهل عده اى از افراد پست راماموركرد تا وقتى پـيـامـبـر(ص ) در مـسجدالحرام در حال نماز به سجده رفت , شكمبه گوسفندى را بر سر ايشان بـيـفـكـنند.

وقتى اين عمل زشت و ناجوانمردانه انجام شد, ابوجهل و مزدورانش با صداى بلند به ايـشـان خـنـديـدند.بعضى از ياران پيامبر اين منظره را ديدند, ولى كسى جرات نكرد پيش برود و شكمبه را بردارد.اين خبر به گوش حضرت فاطمه (س ) رسيد, با شتاب به مسجدالحرام رفت و آن رابـرداشـت و بـا شجاعت مخصوص خودش , ابوجهل و يارانش را باشمشير بيان , سرزنش و نفرين فرمود.

((102))

93 - يك راه تنبيه

امـام بـاقـر(ع ) فـرمـود: پدرم در رهگذر, پدر و پسرى را ديد كه با هم مى رفتند, ولى پسر از خود راضـى , در حال حركت , به بازوى پدرش تكيه كرده بود.

پدرم , زين العابدين (ع ) از اين عمل ناپسند پسر, آن چنان خشمگين شد كه تا پايان زندگى با آن پسر حرف نزد.((103)) عـلـى مـى فـرمايد: صفت ناپسند از خود راضى بودن , وسيله آشكارشدن زشتى ها و مصايب آدمى است .

((104))

94 - اثر فال بد در كودك

در يكى از خانواده هاى بزرگ اروپايى , كه به نحوست عدد سيزده عقيده ثابتى داشتند, دخترى در روز سـيـزدهـم مـاه متولد شد.

زمانى كه دختر بزرگ شد و به اين مطلب پى برد ناراحت و آزرده خـاطـر گـشت .اوهر قدر بزرگ تر مى شد نگرانى اش افزوده مى گشت و هميشه متاثروافسرده به نـظر مى رسيد.او عقيده داشت كه نحوست روز ولادتش ,باعث بدبختى وى خواهد شد.پدر و مادر بـراى درمـان دخـتـر بـه دكـتـرى روان شـنـاس مـتـوسـل شـدنـد تا نگرانى و افسردگى وى را عـلاج كـنـد.تلاش هاى بى وقفه روان شناس , بى نتيجه ماند و او خود را همچنان بدبخت و تيره روز مى دانست و از بدبختى خود با ديگران سخن مى گفت .

دخـتـر پس از فراغت از تحصيل , شوهر كرد و فرزند آورد, ولى هميشه در آتش نگرانى مى سوخت .روزى بـا هـمـسـر و كـودك خـوددرمـاشـيـن شـخـصـى نشسته بود و از خيابان عبور مى كرد.

دكـتـرروان شـنـاس آنها را ديد, پس از توقف ماشين , به آنها نزديك شد و به زن جوان گفت : حالا مـتـوجـه گـفته هاى من شدى ؟ تو بى جهت زندگى را برخود تلخ كردى , مى بينى كه اكنون در كمال سلامت با همسر مهربان وكودك عزيزت زندگى مى كنى و خانم خوشبختى هستى .

زن جوان كه هنوز اثر تلقينات از وجودش محو نشده بود با گريه وناراحتى گفت : آقاى دكتر من يـقـيـن دارم كـه عـاقـبـت , نـحـوسـت عدد سيزده دامنگير من خواهد شد و مرا بدبخت خواهد كرد.

((105)) بـيـان : فـال بد براى كسانى كه به آن عقيده دارند يكى از عوامل مهم ايجاد نگرانى و عقده روحى است .فال بد از نظر اسلام منشا و اساسى ندارد و مردود است .

95 - تاثير استاد در ايمان كودك

سيد محسن جبل عاملى از علماى بزرگ شيعه در دمشق مدرسه اى ساخت تا فرزندان شيعيان در آن جـا بـه فـراگـيـرى عـلم بپردازند.

ايشان شاگردى داشت به نام عبداللّه كه از ذهن سرشارى بـرخـوردار بـود وتوانسته بود در مدت كوتاهى تحصيلات خود را در دمشق به پايان رساند و براى فراگيرى بعضى علوم به امريكا سفر كند.

او از مـدت هـا قبل در يكى از دانشگاه هاى امريكا اسم نويسى كرده وراه درازى را پيموده بود تا در امـتـحـان ورودى شركت كند.اما وقتى درصف ورود به جلسه ايستاده بود متوجه شد اگر عجله نكند وقت نماز مى گذرد, لذا با شتاب جهت اقامه نماز حركت كرد.افرادى كه پشت سرش بودند فرياد برآوردند: كجا مى روى ,نوبت شما نزديك است و اگر دير برسى جلسه ديگرى برگزارنمى گردد.

عبداللّه جواب داد: من يك تكليف دينى دارم و اگر انجام ندهم وقت آن مى گذرد و آن بر امتحان مـقـدم اسـت و بـا توكل به خدا مشغول نماز خواندن شد.از قضا وقتى نمازش تمام شد نوبتش نيز گـذشـتـه بـود.برگزار كنندگان امتحان وقتى متوجه اين قضيه گرديدند, از ايمان عبداللّه به شـگفت آمده بودند و از او دوباره امتحان به عمل آوردند.

عبداللّه در نامه اى خطاب به استادش در جـبـل عـامل , نوشته بود:من درس ايمان و عمل به تكاليف را از شما آموخته ام .سيد محسن بسيار خـوشـحال گرديد و از اين كه توانسته بود چنين شاگردى پرورش دهد در پيشگاه خداوند شاكر بود.

 

((106))

96 - منزلت كودك شيرخوار

خـورشـيـد اسـلام تـازه از مدينه طلوع كرده بود و مسلمانان تقيدخاصى به احكام اسلام داشتند.روزى صـداى اذان از مـسـجـدالـنـبـى بـرخـاست و جمعيت با صفوف فشرده و ازدحامى وصف نـاشـدنـى پـشـت سر رسول اكرم به نماز ايستادند.ناگاه صداى گريه طفل شيرخوارى از گوشه مسجد بلند شد.

رسـول اكـرم بـا شـنـيدن صداى گريه دلخراش كودك در به جا آوردن اعمال نماز تعجيل كرد.نمازگزاران كه گريه كودك برايشان اهميتى نداشت و تا مدتى قبل دختران نوزاد خويش را زنده زنـده در زيـر خاك مى كردند و هنوز با عمق احكام اسلام نيز آشنايى پيدا نكرده بودند,ازاين حالت رسول خدا تعجب كردند و پنداشتند كه حادثه اى براى رسول خدا پيش آمده است .

نـماز كه تمام شد, از حضرت پرسيدند: آيا مساله خاصى پيش آمدكه چنين با عجله نماز را به پايان رسانديد؟ رسول اكرم فرمود: آيا شما صداى گريه كودك را نشنيديد؟ وقـتـى رسـول خـدا اين جمله را فرمود, تازه آنها فهميدند رسول خدابراى گريه كودك , نماز را سريع به پايان رسانده است تا كودك موردملاطفت و نوازش قرار گيرد.

((107))

97 - به بزرگ و كوچك احترام كنيد

پيرمردى كه گذشت زمان نيرو و قوت جوانى را از او باز گرفته بود,با صورتى پرچروك و دستانى خـشـكيده و رعشه دار و لباس هايى كهنه وقدى خميده و سكوتى سرد كه از بى كسى و نادارى او حـكـايـت مـى نـمـود, از مصيبت دنيا به رسول اكرم (ص ) پناه آورده بود تا در جوارحضرتش جان خسته اش را آرامش بخشد.

عـده اى از اصحاب تا او را ديدند, چون هيچ يك از ملاك هايى را كه اهل دنيا براى آن به هم احترام مـى گـذارنـد نـداشت (نه پول , نه مقام ,نه قبيله معروف و ...) از راه دادن ايشان به محفل خويش امتناع كردند.

رسول اكرم كه براى پيران و كودكان امت خويش احترام زيادى قائل بودتا اين صحنه را ديد فرمود: كسى كه به خردسالان ما احترام نكند وپيران ما را مورد تكريم قرار ندهد از ما نيست و با ما پيوستگى ندارد.اصحاب تا اين جمله را شنيدند متنبه شدند و به سرعت جاى را براى پيرمرد باز كردند و او را با احترام در بين خود جاى دادند.

((108))

98 - از مال حلال به فرزندان بخورانيد

آيـة اللّه الـعـظمى سيد محمد كاظم يزدى مرجع بزرگ عالم تشيع ,دراواخر عمر با بركت خويش روزى عـده اى از بـزرگـان نجف رادرجلسه اى گرد هم آورد و چهار نفر را به عنوان وصى براى خود معين نمود تا پس از مرگش مقدارى از وجوهات شرعيه را كه نزد ايشان بودبه مجتهد بعد از وى تحويل دهند.

در هـمـين حال يكى از نوادگان ايشان به نام حاج آقا رضا صاحب كتاب بزم ايران به سيد عرض كـرد: بـعـضـى از نوادگان شما يتيم هستندو تا به حال تحت سرپرستى شما بوده اند, خوب است چيزى از اين اموال را هم براى آنها تعيين كنيد.سـيـد بـا آن حـال كـسالتى كه داشت فرمود: نوادگان من اگر متدين هستند خدا روزى آنها را مى رساند و اگر نه چگونه از مالى كه از آن من نيست به آنها كمك كنم .

بـدين ترتيب حاضر نشد از اموال بيت المال استفاده شخصى نمايدو به فرزندانش بخوراند و همين بـاعث شد كه در آينده فرزندان ونوادگان ايشان جزو ستارگان علم و انديشه و از فقها و صاحب نظران طراز اول عالم اسلام گردند.

((109))

99 - نوازش فرزندان شهدا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نهج می باشد